آلالهآلاله، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

همراز ماما، سروناز بابا

عضویت در کتابخانه

1396/11/10 11:25
نویسنده : الی مامی
195 بازدید
اشتراک گذاری
نهم دیماه بود ،
اومده بودیم تویسرکان و زمستون بود ، هواسرد و نمیشه بیرون بریم ، محمد اعلا جونم کلافه میشد لباس گرم پوشیم به قصد پارک رفتیم بیرون باهم دیگ خوشحال و شاد ،
از کوچه مادرشوهرم تا وارد خیابون باهنر و میدون فرشید بشیم یه میانبر داره که ازونجا میریم اغلب ، یه پاساژ ، داشتیم میرفتیم که پیرمردها آتیش درست کرده بودن و دورش نشسته بودن ،
فک کنید آتیش تو سرما ، عشقههههه ، نمیشد بگذریم ازش ماهم رفتیم پیش پیرمردا و اعلا یکم دستش و گرما داد و به راهمون ادامه دادیم ،
روبروی پارک نبوت ، توی مسیر گفتم اعلا ببین اونور خیابون ، یادته ما میرفتیم پارک خاله فاطمه اونجا میرفت درس میخوند !!!؛
همینجور میگفتم که یهو زد ب سرم گفتم اعلا بیا بریم کتابخونه رو ببین ،
گفتم اعلا اینجا اسمش کتابخونه ست ،آدما اینجا مطالعه میکنن ینی کتاب میخونن ، باید ازین در که وارد میشیم دیگه آروم صحبت کنی (همونجوری که گفتم آدما آخرشبا باید اینجوری صحبت کنن)
رفتیم قسمت بچه ها ، اعلا نمیدونست چکار کنه همینجور مبهوت مونده بود که چرا اینجا بچه ها نشسته ن ولی باهم حرف نمیزنن بازی نمیکنن و آروم صحبت می‌کنن ...
براش کتاب آوردم خوندم و کم کم یخش آب شد .
بعد هم رفتیم عضو کتابخونه شد .
براش کتاب امانت گرفتم از کتابخونه ، خییییییلی خوشحال بودم ازین که اعلا عضو کتابخونه شده خودم از بچگی عاشق کتابخونه بودم ،یه حس خوبی بود ،ازش عکس گرفتم و توی راه کلی باهم صحبت کردیم بعد زود برگشتیم خونه چون آلاله پیش احمد بود .
اومدیم خونه ، زهرا هم اونجا بود گفت که عمه فاطمه زایمان کرده و آوا جان به دنیا اومده ، که از همینجا برای آواجان و همه دخترای دنیا آرزوی خوشبختی میکنم .
پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)